جدول جو
جدول جو

معنی مشکل کردن - جستجوی لغت در جدول جو

مشکل کردن
اصنع مشكّلةً
تصویری از مشکل کردن
تصویر مشکل کردن
دیکشنری فارسی به عربی
مشکل کردن
Complicate
تصویری از مشکل کردن
تصویر مشکل کردن
دیکشنری فارسی به انگلیسی
مشکل کردن
compliquer
تصویری از مشکل کردن
تصویر مشکل کردن
دیکشنری فارسی به فرانسوی
مشکل کردن
使复杂
تصویری از مشکل کردن
تصویر مشکل کردن
دیکشنری فارسی به چینی
مشکل کردن
complicare
تصویری از مشکل کردن
تصویر مشکل کردن
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
مشکل کردن
komplizieren
تصویری از مشکل کردن
تصویر مشکل کردن
دیکشنری فارسی به آلمانی
مشکل کردن
komplikować
تصویری از مشکل کردن
تصویر مشکل کردن
دیکشنری فارسی به لهستانی
مشکل کردن
усложнять
تصویری از مشکل کردن
تصویر مشکل کردن
دیکشنری فارسی به روسی
مشکل کردن
ускладнювати
تصویری از مشکل کردن
تصویر مشکل کردن
دیکشنری فارسی به اوکراینی
مشکل کردن
compliceren
تصویری از مشکل کردن
تصویر مشکل کردن
دیکشنری فارسی به هلندی
مشکل کردن
complicar
تصویری از مشکل کردن
تصویر مشکل کردن
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
مشکل کردن
जटिल बनाना
تصویری از مشکل کردن
تصویر مشکل کردن
دیکشنری فارسی به هندی
مشکل کردن
複雑にする
تصویری از مشکل کردن
تصویر مشکل کردن
دیکشنری فارسی به ژاپنی
مشکل کردن
জটিল করা
تصویری از مشکل کردن
تصویر مشکل کردن
دیکشنری فارسی به بنگالی
مشکل کردن
mempersulit
تصویری از مشکل کردن
تصویر مشکل کردن
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
مشکل کردن
karmaşıklaştırmak
تصویری از مشکل کردن
تصویر مشکل کردن
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
مشکل کردن
복잡하게 하다
تصویری از مشکل کردن
تصویر مشکل کردن
دیکشنری فارسی به کره ای
مشکل کردن
مشکل بنانا
تصویری از مشکل کردن
تصویر مشکل کردن
دیکشنری فارسی به اردو
مشکل کردن
ทำให้ซับซ้อน
تصویری از مشکل کردن
تصویر مشکل کردن
دیکشنری فارسی به تایلندی
مشکل کردن
kuleta ugumu
تصویری از مشکل کردن
تصویر مشکل کردن
دیکشنری فارسی به سواحیلی
مشکل کردن
complicar
تصویری از مشکل کردن
تصویر مشکل کردن
دیکشنری فارسی به پرتغالی
مشکل کردن
לסבך
تصویری از مشکل کردن
تصویر مشکل کردن
دیکشنری فارسی به عبری

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(خِ وَ / وِ کَ دَ)
شکل ساختن. صورتی پدید آوردن. (فرهنگ فارسی معین) ، احداث هیأت و حرکتی در روی یا سایر اعضاکه موجب خنده شود شبیه به ادا درآوردن و در محاوره گویند فلانکس شکلک می سازد به همین معنی. (از تعلیقات فروزانفر بر فیه ما فیه ص 256). شکلک درآوردن. (فرهنگ فارسی معین) : مسخره ای داشت عظیم مقرب... هرچند که جهد می کرد پادشاه بر وی نظر نمیکرد که اوشکلی کند و پادشاه را بخنداند. (فیه مافیه ص 24). و رجوع به ترکیب ’شکلک کردن’ در ذیل مادۀ شکلک شود
لغت نامه دهخدا
پشینیدن پتودن تنودن استوار کردن پا برجا کردن ثابت نمودن: چون شب شد او در کوشک را محکم کرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متصل کردن
تصویر متصل کردن
پتوستن پیوستن
فرهنگ لغت هوشیار
ور تاندن ور تانیدن بدل کردن عوض کردن: ملک ایشان در تزلزل و اضطراب افتاد. نظام الملک وزیر را بتاج الملک ابوالغنایم مبدل کردند
فرهنگ لغت هوشیار
لشکر گرد آوردن، تجنید: دگر چه چاره کنم باز عشق لشکر کرد بتیغ قهر دل خسته را مسخر کرد. (مجد همگر لغ)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کلکل کردن
تصویر کلکل کردن
پرحرفی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از توکل کردن
تصویر توکل کردن
کار خود بخدا حواله کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تشکر کردن
تصویر تشکر کردن
سپاس گزاردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تشکیل کردن
تصویر تشکیل کردن
تشکیل دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشکله کردن
تصویر اشکله کردن
گذاشتن اشکله لای انگشتان متهم وفشار دادن تا بجرم خود اقرار کند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکل کردن
تصویر شکل کردن
شکل ساختن صورتی پدید آوردن، شکلک در آوردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منحل کردن
تصویر منحل کردن
برچیدن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از متصل کردن
تصویر متصل کردن
چسباندن
فرهنگ واژه فارسی سره